این روزها همه جا میبینید که یک نفر گوشی به دست گرفته و از خودش و طبیعت اطرافش عکس میگیرد. عکاسی با تکنولوژی روز آن قدر آسان شده است که کودکان کمتر از هفت سال هم میتوانند عکس بگیرند. اما عکاسی زمان قدیم با ان دوربینهای سه پایه و نگاتیوهای سیاه و سفید حال و هوای خاصی داشت. حسین دانش تبریزی متولد ۱۳۲۴ یکی از عکاسان قدیمی خراسان عکاسی را از سال ۱۳۴۱ در سبزوار آغاز کرد و اکنون ساکن محله بهشتی است.
پدرم عطاری داشت و من هم در مغازهاش کار میکردم، اما علاقهای به این کار نداشتم. یک روز ظهر مثل همیشه به نانوایی رفتم. همانطورکه از مقابل مغازه عکاسی میگذشتم، به آقای جعفری، صاحب مغازه عکاسی گفتم: شاگرد نمیخوای؟
پرسید: پسر کی هستی؟ خودم را معرفی کردم. او که پدرم را میشناخت، استقبال کرد و به من اجازه داد در عکاسیاش مشغول به کار شوم. گفت: فردا صبح ساعت ۷:۳۰ دم مغازه باش. خوشحال به خانه رفتم، اما مانده بودم که این خبر را چطور به پدرم بگویم. آخرش گفتم: من کارهای فنی را بیشتر از عطاری دوست دارم. اگر اجازه بدهید، میخواهم در عکاسی آقای جعفری کار کنم. برخلاف تصورم، پدر خندید و گفت: هر کاری که خودت میدانی انجام بده، اما چیزی را انتخاب کن که فردا پشیمان نشوی.
فردا صبح ساعت ۷:۳۰ در مغازه عکاسی حاضر شدم و با اشتیاق کارم را آغاز کردم. سهروز طول کشید تا کار با دوربین عکاسی را یاد گرفتم. صاحب مغازه، معلم بود و صبحها به مدرسه میرفت و من در مغازهاش بودم. او که اشتیاق من را در این کار دید، سعی کرد عکاسی را زودتر به من یاد بدهد.
بهخاطر علاقهای که به عکاسی داشتم، استاد از من خوشش آمده بود و اجازه داد در مغازهاش کار کنم؛ اگر غیر از این بود، فکر میکنم همان دوسهروز اول من را بیرون میکرد. عکاسی آن زمان با امروز فرق داشت؛ دوربینهای دیجیتالی نبود تا شما عکسی را که میگیرید، همان لحظه مشاهده کنید؛ برای همین گاهی عکسهایی که میگرفتم، خوب نمیشد. وقتی عکسی خراب میشد به مشتریان میگفتم «پلک زدهای، سرت را تکان دادهای، خوب ننشستهای» و بهانههای مشابهی میآوردم.
یادم هست یک بار عکس خانم مسنی خراب شده بود. پسرش که آمد عکسهایش را ببرد، به او گفتم: مادرت پلک زده و عکس خراب شده. دوباره باید بیاید تا عکس بگیرم. او با شنیدن این حرف تعجب کرد و رو به همسرش گفت: چه عجیب! مادر نابینای من چطور پلک زده! همانطورکه با خودشان صحبت میکردند، از مغازه بیرون رفتند...
حدود یک سال در مغازه عکاسی، کارگری کردم و روزی ۱۰ ریال مزد میگرفتم. بعداز یکسال به سربازی رفتم. در سربازی شغلهایمان را میگفتیم و پشت پرونده مینوشتند؛ برای من هم نوشته بودند عکاس. چهارماه بیرجند بودم، بعد گردان ما را به مشهد منتقل کردند.
۱۰ روزی از حضورمان در مشهد میگذشت که یک روز ماموری آمد و گفت: سرباز دانش. گفتم خدایا چه شده که دنبال من فرستادهاند. ترسیدم و چیزی نگفتم. مجدد صدا زد: سرباز دانش کیه؟ بچهها نشانم دادند. من را به ستاد فرماندهی بردند. سابقهام را پرسیدند و وقتی فهمیدند یکسال عکاسی میکردهام، من را به عکاسخانه لشکر فرستادند و از آن تاریخ، عکاس لشکر شدم. هر کس که میآمد یا هر اتفاقی که میافتاد، میرفتم و عکس میگرفتم و روز بعد باید آلبوم را تحویلشان میدادم.
من از خیلیها عکس گرفتم که در دوران جنگ شهید شدند؛ یکی از این شهدا، شهید مصطفی مختاری بود
بعداز پایان سربازی، مغازه آقای جعفری را خریدم و همانجا مشغول به کار شدم. ۴۰ سال سابقه عکاسی برای سازمانهای مختلف را دارم؛ ازجمله بعداز انقلاب برای بنیاد شهید و بسیج عکس میگرفتم. هربار که شهدا را میآوردند، من برای عکاسی میرفتم که هر یک از آنها برایم دنیایی خاطره داشت.
یک بار برای عکاسی از مراسم تشییع شهدا رفته بودم. به من گفتند از سهشهیدی که داخل آمبولانس هستند، عکس بگیر. من هم داخل آمبولانس رفتم. هنوز از دو شهید عکس نگرفته بودم که صدای مارش نظامی بلند شد و یک نفر بدون توجه به حضور من در آمبولانس، درِ آن را بست و من کنار شهدا ماندم.
با صدای موزیک، کسی صدای من را نمیشنید. آنها من را با شهدا دورتادور شهر چرخاندند و یکساعتونیم در آمبولانس ماندم. دور فلکه کارگر سبزوار هم نیمساعت ایستادند و سخنرانی کردند و از آنجا شهدا را برای خاکسپاری بردند. در را که باز کردند، جمعیتی نزدیک به هزار نفر ایستاده بودند. من هم برای اینکه کسی متوجه این اتفاق و ترس من نشود، دوربین را دستم گرفتم و طوری وانمود کردم که با برنامه قبلی سوار آمبولانس شدهام و دارم عکس میگیرم.
من از خیلیها عکس گرفتم که در دوران جنگ شهید شدند؛ یکی از شهدایی که خاطراتش همیشه در ذهنم هست، شهید مصطفی مختاری بود. او خیلی شوخطبع و مهربان بود. هر بار که به مرخصی میآمد، با همه بگو وبخند داشت و شوخی میکرد، اما آخرینبار که به مرخصی آمد، خیلی آرام و ساکت بود و زیاد حرف نمیزد.
گفتم چرا اینقدر ساکت شدهای؟ جواب داد: اینبار که بروم، دیگه برنمیگردم. با عصبانیت به او گفتم: چرا چرتوپرت میگی! جواب داد: جدی میگم... بعد هم از بین عکسهایی که در این مدت از او گرفته بودم، یکی را نشانم داد و گفت: برای مراسم شهادتم، این عکس رو چاپ کن. دو ماه بعداز این ماجرا یک روز دامادشان آمد. دیدم گریه میکند. گفت مصطفی شهید شده و عکسی به من داد تا از روی آن برایشان آگهی ترحیم چاپ کنم. به دامادشان گفتم: مصطفی قبلاز رفتن، یکی دیگه از عکسهاش رو انتخاب کرده... آن عکس را شبانه برایشان چاپ کردم.
هر چه به او میگفتم عکس از قفسه سینه را باید در بیمارستان بگیری، حرف من را متوجه نمیشد
در گذشته پیش میآمد که گاهی بهخاطر مشکلاتی، عکسها چاپ نمیشد. یک شب برای دو مجلس عروسی رفته بودم. وقتی برگشتم، به تاریکخانه رفتم تا نگاتیوها را چاپ کنم. آنموقع تازه متوجه شدم فیلم خوب جا نیفتاده و عکسی گرفته نشده است.
شب تا صبح بیدار ماندم و هرچه نگاتیوها را نگاه کردم، چیزی ندیدم. مانده بودم چکار کنم. آخرش به این نتیجه رسیدم که بهتر است واقعیت را بگویم. روز بعد که پیگیر عکسهایشان شدند، به آنها واقعیت ماجرا را گفتم. یکی از آن زوجها بهشدت ناراحت شد، اما زوج دیگر گفتند اشکالی ندارد و کار است و پیش میآید. این حرفشان باعث دلگرمیام شد.
یکی از دوستانم، پدرش را به مغازهام آورده بود. او را برای گرفتن عکس آماده کردم. وقتی میخواستم عکس بگیرم، دیدم دهانش را باز کرده و میگوید از این دندانم عکس بگیر. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: این کار من نیست؛ شما باید به دندانپزشکی مراجعه کنید. دندانپزشک گفته بود از دندانش عکس بگیرد و او به عکاسی من آمده بود!
یکبار هم آقایی برای گرفتن عکس آمده بود. به او گفتم: بنشین و آماده شو. دیدم یقه لباسش را باز کرد و سینهاش را بیرون انداخت! با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: این چه کاریه! مگر چه عکسی میخواید؟ جواب داد: میخوام از قفسه سینهام عکس بگیرید تا برای دکتر ببرم.
هر چه به او میگفتم عکس از قفسه سینه را باید در بیمارستان بگیری، حرف من را متوجه نمیشد و میگفت: نه خودتان عکس را بگیرید! با هزار مکافات توانستم راضیاش کنم که این عکس را در بیمارستان میگیرند نه در عکاسی. آن زمان خیلیها درباره عکس و عکاسی اطلاع چندانی نداشتند، اما امروزه بچههای کوچک هم با دوربینهای دیجیتال عکسهای خوبی میگیرند.
* این گزارش در شماره ۱۶۳ شهرآرا محله منطقه ۸ مورخ ۷ مهرماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.